این روزای من...
گم شده ام. توی چارچوبها. توی امروز. توی فردا. توی گذشته ها.
نفس کم می اورم این روزها. حرف کم می اورم. نگاه هم. دلم پراز تشویش و درد است.
بی بهانه ای . بی هیچ انگار. بغض میکنم. فرو میخورمش و میان بغضم میخندم.
انکار میکنم. میخندم.نگاه میکنم. میخندم. میخندم که نفهمند. که ندانند. بفهمند که چمه؟
بدانند که چمه؟ بگذار هیچ کس نداند.
میخندم. خنده ام را باور نکن این روزها... چه میگویم...؟
صبوری ام دارد ته میکشد. سکوت میکنم. میخندم آرام. نگاه میکنم...
روی تخت کنار پنجره دراز کشیده ام.طاق باز... نگاهم به سقف ، به یک نقطه ی نامعلوم
در تاریکی شب دودو میزند. افکارم مغشوش و بی پروا میچرخد... مغشوش! بی پروا!
میخواهم سکوت کنم. میخواهم دیگر نگویم. نگویم از این تنهایی..
پتو را تا خرخره ام بالا میکشم. تا گلویم ... تا دیگر صدایی از آن خارج نشود.
ساق پاهایم را لخت کرده ام و از پتو بیرون انداخته ام. این حالت را دوست دارم.
هم گرمی و هم سرد....
نظرات شما عزیزان:
|